نویسنده داستان های خیالی



نمیدونم از کجا شروع شد فقط الان خودم رو یادم میاد اینکه تویک غروب بارونی تو قسمت صندلی های اتوبوسی قطار ایستگاه تهران نشستم و فقط میخوام به خونه ی پدری توی مازندران برم ، بعد از فوت بابا دیگه هیچ امیدی به زندگی تو این شهر شلوغ رو ندارم ووقتی یادم میاد مادرمم خیلی وقته اونهم بلافاصله از وقتی بدنیا اومدم ندارمش خودم رو جوری بی کس تصور می کنم که اشک توی چشمام جمع میشه، سری تکان میدم تا اشکام تو شلوغی نریزه به سمت بیرون پنجره نگاه میکنم بارون رو همیشه دوس دارم انگار قطراتش باهام حرف میزنند وقتی لمسشون میکنم ازشون سیر نمیشم.به شغلم فکر میکنم به وکالت ، بعد از رفتن بابا دیگه با چه انگیزه ای کار کنم هرچند حقوق باقی مونده ی پدرم اونقدر هست که نوه هامو حتی بی نیاز کنه،لبخند تلخی میزنم شاید حتی دیگه ازدواج هم نکنم که به فکر نوه باشم،اینم سرنوشت منه بعد از 26سال زندگی،قطار با صدای ممتدی راه میوفته وت خوردنا باعث میشن از فکرام دربیام ،دلم میخواست به یاد بچگیهام و دور دور تو قطار با بابا با قطار به شمال برم  بااینکه ماشینمو توتهران گذاشتم حداقل یک ماشین جیپ شمال هست نفسی می کشم به افراد توی واگون نگاهی میندازم چند نفر خانواده ای چند نفر هم تکی و یک اکیپ حدودا شش نفره پسرودختر انتهای واگون میبینم که صدای خندشون چینی بین ابروهام میذارن باز باخودم میگم بزا خوش باشن هعی . نشستم اذیتم میکنه وچون هفت غروب راه افتادیم قطعا اخر شب میرسم بااین حساب برم اگر بشه قهوه میکس بگیرم ازجام بلند میشم خوشبختانه وسیله زیادی جز یک کوله کوچیک ندارم همراهم میبرم  ، برو که رفتیم خنده های بلند دخترا کنجکاوم میکنه سرعتمو اروم کنم که صداشونو بشنوم دختر بلونده میگه میگم سیاوش یادته اونبار توپارک پسره رو  با امیر اشتباه گرفتم طرف عصبانی شد افتاد دنبالم خخ  پسره که احتمالا سیاوشه فقط یه نیمچه خنده ای کرد و بیخیال بود تعجب کردم  اصلا واکنش خاصی نشون نداد بگذریم به من چه به راهم ادامه میدم ، از کنارشون که رد میشم متوجه نگاه نافذ اون پسر که همون سیاوش باشه میشم انگارتعجب میکنه فقط یلحظه کوتاه میبینم منو با شک و تعجب میبینه بعد سوالی سرشو سمت دوستاش برمیگردونه، خیلی ماهرانه نگامو میگیرم میرم واگن بعدی ، خوشبختانه قوه فوری داشتن تو ماگم میریزم و برمیگردم  از در واگن که داخل میام متوجه نگاهای یه سری مسافرا روی خودم میشم و نگان اون پسر رو پیدانمیکنم چون اون پسر پیش بچه ها نبود بگذریم چرا اصلا فکرمو درگیر کرد  یجورایی چشاشمثل حس خلسه توی هیپنوتیزم   رو بهم میداد  سرمو پایین میگیرم حواسم به داغی قهوه س و اصلا متوجه جلوم برای چند ثانیه نبودم که محکم به یه مردی میخورم سرمو باالا میارم  یه غریبه و ببخشیدی میگهو میره سری ت میدم و سرمو برمیگردونم یهو میخکوب میشم  نفسم یک لحظه میگیره اون پسر یا همون سیاوش با چشمای عجیبش نگام میکنه فقط پنج انگشت باهاش فاصله دارم عجیبتر و سوالی نگاش میکنم سرشو کج میکنه کنار میکشه تا رد بشم اصلا متوجه نشدم کی اومده جلوم که حتی صدای قدم هاشم نشنیدم بر میگرم سرجام میشینم ، صندلی کنارم خالیهکیفمو میذارمو مشغول نوشیدن قهوم میشم، صدای پچ پچ میشنوم پچ پچ چندین نفر به اطرافم نگا میندازم همه درگیر کارای خودشونن   کمی اطرافو نگاه میکنم احساس میکنم کسی داره منونگاه میکنه طرف اون اکیپ سرمو میگردونم و کسی رو نمیبینم و اون پسر عجیب هم سرش بنظر تو یک کتابه بگذریم ، از صدای سروصدای اون اکیپ کم میشه ،از پچ پچها هم دیگه خبری نیست سمت بیرونو نگا میکنم پنجره ی نمدار قطار، ناگهان یه سایه تار پشت سرم توی شیشه قطار میبینم نفسم تو سینه حبس شده برمیگردم کنارمو نگاه کنم که هیچی نمیبنم احتمالا توهمی شدم اونم بعد از فوت بابام، حتی یادم نمیاد فامیل پدریم تنها فامیل باقی موندم بیان مراسم خاکسپاری ، اومدنشون چه فایده وقتی بابا زنده بود 15سال اصلا ندیدمشون،چون باپدرم سر ارث و میراث دعوا داشتند و پدرم فرزند اول خونواده بود و اونم دیگه بیخالشون شد بعداز گرفتن حقش کلا از زندگیشون رفت، به خانواده شلوغ پدری فکر میکنم سه تا عمه و دوعمو ، اگر الان بودند شاید منم بین دخترعموها پسرعمه ها شاد بودم میگفتم میخندیدم ، بعداز بغضی کوچیک بیخیال میشم به خودم نهیب میزنم راسمین تو برا خودت کافیی.صندلی کنارم یهو پایین میره سریع نگاه میکنم یه پیرزنه لبخندی میزنه و میشینه لبخندی میزنم به سمت شیشه برمیگردم حتما مسافر جدیده تااینکه یهو حرفش تعجب و ترس عجیبیو تو دلم راه میندازه، دخترم از مرگ که نمیترسی؟


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

1034330 kav نفس دوباره مدرسه دبستان پسرانه علامه ۱ فیلمینا در قلمـرو ریاضیات نور و دانش انصار حزب الله گیلان حیدری منتظران ظهور